پشم پراکنی های یک خان

یک خطِ سپید،پشم و دیگر هیچ...

پشم پراکنی های یک خان

یک خطِ سپید،پشم و دیگر هیچ...

به ادبیات دیگری نوشتنت باید.
و من جز این به هیچ خبره نیستم.
این واژه ها با تمام قدرتشان تاب بزرگی تورا ندارند.
این آدم با تمام ادعای نویسندگی اش در وصف تو ناتوانی را با تمام وجود حس میکند.
و در میماند در چیزی مِی مانند، در مِی مانَد، درمانده ای دردمند که در مِی مانَد
و هیچم سیر نیست.
دائم الخمری که همیشه خمار است.
من رهایت نخواهم کرد حتی اگر رهایم کنی حتی اگر این کوچک شمارنده ترین جمله ای باشد که تا به حال گفته ام یا نوشته ام، یا نوشته ام که گفته باشم که نگویی نگفت، یا گفت و ننوشت!
من با تو بزرگ خواهم شد و بزرگ خواهم کرد. بزرگ خواه هم شاید...
هستم ولی بزرگ‌ خواهم شد.
برای تو.
با تو.

5, Nov 28/12:31 Am - KhAn
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۳
پیلی پشم خان

هر روز در شهر من یک نفر می میرد.
یک نفر که سفید پوش نیست یا نمی شود.
یک نفر که برایش سیاه پوش نمی شویم و عزا نمی گیریم.
از گرسنگی مرده یا پر خوری. به ماشین زده یا با ماشین. یا بی ماشین، ماشین به او زده است.
یا شاید در نورِ رایگانِ مهتاب در تاریکی‌ِ نورِ فکرِ آدمی بر بامِ خانه ی خویش خود را به دار آویخته.
هر شب در شهر من یک نفر می میرد.
آن جا که ستارگان شمع می شوند تا از تنهایی موی بر تنِ سرد سیخ نکند.
آن وقت که جیر جیرک ها همنوازی می کنند و گربه ای سیخ کرده دمش را، و تنها صوتِ بی نظم، گام های ماست.
چندی می نشینیم و می خندیم تا کماکان نظم برهم زنندگان هستی باشیم.
حسرتِ قبلی که ندیده ایم و حسرتِ فردایی که نخواهیم دید.
گاهی سست می شویم،گاهی سرد، گاهی هردو. یک نفرِ دیگر هم مرد، باز باید باید سکوت کرد، باید منظم بود. تلاش خود را می کنیم اما دود ها ذاتا بی نظمند.
و این تنها مرگ است که از رگ گردن به ما نزدیک ترست. مرگی که بی عدالت و نفهم است. 
به برنامه ام نگاه می کنم. به آینده ای که روز به روز از ما دورتر می شود. نه؛ امروز هم نه. همانطور که دیروز ها و شاید فردا ها هم.
نا امیدانه در سکوت و تاریکی و غیبتِ مهتاب، با نگاه به شمع هایت نظمِ دیگری را برهم می زنم

5,Oct 1/ 8:21pm-khAn
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۶
پیلی پشم خان

ناشتا دود میشویم و شام دود
تا سوار بر سریر احساسات مصلوب شده پرواز کنیم به سرزمین سرخ و سفید و آبی
به خودمان می پیچیم و پوست می اندازیم و فرار می کنیم از جایی که کبری هایش را عقیم می کنند تا دیگر تصمیم نگیرند
پرواز می کنیم با بال هایی کباب شده
و کباب هایی که خوردنشان حرام است ولی خوک و سگ هم نیستند
هم قطار واژه های نامفهمومی که قطار کردیم
قطاری که نه از ریل خارج شد و نه به مقصد رسید، رفت و رفت
و دلخوش کرد به این که موفقیت همین مسیر است و نه مقصد
ولی برای زیر نکردن 'ریز علی' جای پیراهن، قطار را آتش زدند و کباب شد
کبابی که حرام است ولی خوک و سگ هم نیست
جای سرگرم شدن با سکس و سیرابی و کنسرت و سینما، سیگار را برگزیدیم تا هم نفس با گندولفینی انسانیت و عشق را خوش آمد بگوییم
تا خوبی های بدمان مارا بدهای خوبی کند که خوب های بد، بد کبابشان کردند
کبابی که...

5/Aug23/ 3:20pm-khAn
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۲
پیلی پشم خان

خون می چکد از سوراخ های سقف سوراخ خانه ی من.چه کسی بر بام خود را بر دار زده؟ و کدام کرکس بیشرفی خون را از فرقش به زیر کشانده که امروز شریان های خون بر دیوار های خانه ام نقش بسته است و امشب جای فال قهوه باید فال خون گرفت. باید خفه خون هم گرفت انگار که آن دیوار ها هنوز سفید و بی نقشند و کرکس نقاششان نیست و نقشی نداشته اند نقش ها در نقاشی های اخیر من.
و خانه ای که بوی مشمئز کننده ی مرگ یک لحظه از آن دور نمی شود، همه می گویند این همان خانه است که روزی یا شبی کسی بر بامش خود را بر دار زده و همه می روند و کسی میل به تماشای نقاشی ها ندارد، و یا نقاشی که ناخواسته خون را و یا فرق و کرکس را به تصویر کشیده و هـرآنچه تلاش کرد تا چیزی جز این ها بکشد... تنها کشید و کشت و دود شد.
Aug7 / 12:07Pm-khAn
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۶
پیلی پشم خان

-بخوان...
-برای که بخوانم؟برای آن هایی که هرگز نخواهند اندیشید؟
-بخوان...
-برای قومی که قضاوتم کردند و صداقتم را ملامت؟
-بخوان...
-با کدام توان؟ دیگر خونی در رگ هایم نمی جهد.
-بخوان...
-نه تلاشم بر این بود که خود را بر فراز فرومایگان بنشانم نه،وظیفه بود.انگار ندایی مرا فرا می خواند.
-بخوان...
-و آیا این همان صداست؟پس چه وقت بالاخره بازنشسته میشوم؟
-بخوان...
-من بیست سال مهجور مانده ام،بیست سال از عمر چهل ساله ام را می فهمی؟همه ی آن وعده ها دروغ بود.رسالتی در کار نیست.کسی مارا نگاه نمی کند.من تمام شده ام می فهمی؟دیگر نمیشود آنچه میخواستم.دیگر نمیشوم آنچه میخواستیم.
-بخوان...
-چرا نمیخواهی باور کنی که ما هرگز نخواهیم برد؟ ما اشتباهی بودیم.در زمانی اشتباه در مکانی اشتباه و تباه شدیم.هر آنچه کردیم وقت تلف کردن بود.گمان بردیم که خلاف جهت جوی شنا می کنیم اما رودی در کار نیست همه مرداب بود.
-بخوان...
-'یادگرفت که...' نه؛ هیچ یاد نگرفت.او صندوقچه ای بود از اشتباهات تکراری.بی در،بی قفل.تا آشکار باشد برای آن پدرو مادر هایی که سبابه هاشان را در قلب او و چشم فرزندانشان فرو خواهند کرد.او سندیست بر تنهایی و ماتم زدگی یک انسان که رویای به پا کردن توفان داشت ولی با هر نسیمی زمین میخورد.
-بخوان...
-چه بخوانم؟ من هر آنچه گفته ام حرف های تکراری بود، گرچه هرگز تکراری حرف نزدم اما گفته ام آنچه را که باید و می فهمد آنکه بخواهد.
-بخوان...
-من تمام فرصت هارا از دست داده ام، دیگر وقتی نیست.
-بخوان...
-حق با توست این تنها چیزیست که دارم و تنها چیزی که بلدم اما چه بیهوده نابود شدیم.
-بخوان...
-خسته،بی حوصله و از پا افتاده ام.به من امیدی نیست چرا که مرا امیدی نیست دگر.
-بخوان...
- تو گوش خواهی داد؟
-تو گوش خواهی داد.
-چگونه باید شروع کرد؟
-باید شروع کرد.
-با چه چیز باید شروع کرد؟
-باید شروع کرد.
-اما...؟!
-بخوان...
-به نامِ خ...
-...ان.

Jul 24 / 6:26Am-khAn
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
پیلی پشم خان