پشم پراکنی های یک خان

یک خطِ سپید،پشم و دیگر هیچ...

پشم پراکنی های یک خان

یک خطِ سپید،پشم و دیگر هیچ...

We were tought to live in fear to obey the rules. But no rule can limit invesiblity.

Who am I? I'm a bad man but a good actor. Do you want me to be who you want me to?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
پیلی پشم خان

25th of November: location/ dizzy land
26th of november:
Warning/ remember the memento
27th of november: note/ there ain't no cure
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
پیلی پشم خان

جهان از نوشته هایش رنجور است و او برای نا نوشته هایش از جهان.
او از خوانده ها دلگیر است و نا خوانده ها از او.
از دیده ها آنقدر سیر است که نا دیده ها را نا دیده رها کند.
چیزی این میانه لنگ می زند.
هیچ طرف جایی ندارد. میوه ای زشت و پلاسیده که هم وزن با یکی از وزنه هاست، نه خورده می شود و نه وزنه.
زندگی مثل صندلی بازیست، یک نفر هیچ وقت جایی برای نشستن ندارد.
یک نفر هیچ وقت جایی برای نشستن نداشته است.
ایستاده است، اینجا جاییست برای...
جایی بالاتر از افق دید سایر انسان ها، جایی برای بیشتر دیدن و کمتر دیده شدن.
جایی برای سکوت کردن در میان همهمه ی هماره ی هم میهن هایی ناهمگون.
و آنقدر مغرور، و آنقدر مغرور که جای هیچ مرده ای را نگیرد. اینجا جاییست برای مردن، برای ایستاده مردن. برای کشتن باور هایی که زمانی ارزشمند بود برای خاک کردن اهدافی که... بیهوده بود، بوسه بود؛ بوسه هایی بیهوده بود.
حالا همه چیز را بهتر می بیند و همه چیز بدتر است وقتی بهتر دیده شود.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۵:۵۹
پیلی پشم خان

فقدان سرطان است و سرطان خود اضافه و گاهی فقدانِ سرطان خود سرطانی دیگر. سرطانِ فقدان، فقدان نیست؛ اضافه ایست که چاه فقدان را پر می کند ولی با آبی نا آشامیدنی و آب مایه ی حیات است حتی اگر نا آشامیدنی.
فقط فاقد سرطان بودن دلیل بر سرطان نیست، فقدانِ سرطان زمانی سرطان است که سرطانِ فقدان داشته باشی. یعنی برای سرطانی شدن باید سرطانی بود و سرطانی کسیست که فقدانِ سرطان ندارد. یعنی سرطانِ فقدان دارد و فقدانِ سرطان ندارد.
این متن سرطانیست، سرطانی واگیردار سطر سطرِ متن را مسموم کرده است.
انگار نویسنده سمپاشی را در راس اصول خود قرار داده است.
اولین جمله ای که سرطان ندارد.
آخرین سطری که سرطانیست.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۲
پیلی پشم خان

ساعت چند است؟!
سکته می کنم یک بار بالاخره.
با من اسیر واژگان میشوی؛ اسیر، اثیر. در متن خبری از لکنت زبان و ذهن کند نیست. آنقدر کش دار بنویس این چند خط آخر را تا آرامش چتری به وسعت فکرمان بگستراند. من کوته فکرم؟! به چتر من نگاه کن، نه به چترِ چترِ من نگاه کن. یک چتر رویایی یک 'سقف رویایی'. رویاپردازی نکن،(( سقفمون افسوس و افسوس تن ابر آسمونه/ یه افق یه بی نهایت کمترین فاصلمونه)). این چند خط را به اندازه ی چند بیتی از خیام دوستدارم ولی چند خط آخرم نیست و بار آخرم نیست که دست بر صورتش میکشم. قصه ی اولویت ها برای من به اغراق وارون چیزی شبیه سی نوحه است و امروز حال گریه کردنم نیست حتی اگر به چترو آرامش کمک میکند. نه حوصله ی حتی خندیدنم. امروز روز پر شدن از خلأ است. روز سکوتی بی انتها روزی که چتر بر سرمان سایه می اندازد، روزی تاریک که شب نیست و نخواهد شد چرا که هیچکداممان قصد ندارد چتر را یا چترِ چتر را یا چترِ چترِ چترِ را از سر خویش یا دیگری باز کند. ما به یک تاریکی ساختگی خو کرده ایم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۱
پیلی پشم خان

((من برای هیچکس مهم نیستم و این اصلا مهم نیست.))
دروغ می گفت، برای خودش مهم بود. اگر نبود به زبان نمی آورد.
((مهم اینه که هیچکس برای من مهم نیست.))
دروغ میگفت، هنوز به او فکر میکرد. تک تک واژه هایش یادآور عطر تن او بود. بازدمش سرد و بی روح بود، انگار که خود را پیش از مرگ، میرانده باشد ولی...
((مهم نیست که نیست، مهم است که هستم.))
نبود، اصلا اینجا نبود. فکرش درگیر فکر کردن به او* بود. به او* که نبود و می گفت نبودنش مهم نیست.
((این بار که آمد به او کم محلی می کنم، حق ندارد از اخلاق من سو‌ء استفاده کند.))
 راست هم میگفت هیچکس حق ندارد اینگونه با آدم رفتار کند.اما این کم محلی کردن بیشتر شبیه به یک خطای بصری بود چیزی شبیه به سراب که برای خود می آفرید تا تشنگی را درمان کند چرا که نه آدمی بود که کم محلی کند و نه اصلا او* می آمد. این بود که حالا با یک فکر حساب نشده عقده ای را هم بر گره های قبل می افزود.
گفتم: (( هرکس را همان اندازه که دوستتدارد دوست بدار.))
گفت: ((در دنیایی که همه تظاهر به عشق می کنند؟! اصلا از کجا می شود فهمید چه کسی حقیقتا مرا دوستدارد؟))
عجیب است، کسی مکالمه اش را با دروغ شروع کرده هم از دروغ رنجور است!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۵
پیلی پشم خان

سنی که هرگز فراموشمان نمیشود با تمام آلزایمری که داریم. در هرگام صدای خرد شدن استخوان هایمان حتی به گوش های ناشنوایمان هم می رسد. وقتی که آخرین روزنه های امید در جلوی چشمانمان رنگ می بازد. وقتی که مرگ دست از گریبانمان بر نمیدارد.
و از فردا مردان و زنانی پیدا خواهند شد که برای بالا رفتن، روی جنازه های ما پا میگذارند و تو باور خواهی کرد که این ها برای بازستانی حقوق پایمال شده ی ما برخاسته اند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۱
پیلی پشم خان

دست هایم را سی باره می شویم، ساس؟! نه وسواس دارم‌. گاهی به سرم می زند که سر به سر تو بگذارم‌، ساس؟! نه احساس دارم‌. می دانم که دست از سرم بر نمیداری و دست بر سرم کشیدنت را دوستدارم‌. دوستدارم به جای دست به دامانِ هیچ شدن برای به دست آوردن همه چیز، دست بر صورتم بکشی و بگویی همه چیز فدای سرت‌. سری که به سنگ نمی خورد، دستمال هم نمی بندد اگرچه به سر درد داشتن معروف است یعنی سرش درد میکند که دنبال درد سر بگردد‌ و جوینده یابنده نیست. صرفا راه جستن و جوینده مهم نیست گاهی جایگاه شخص نسبت به موقعیت شیء مفقود بسیار تعیین کننده تر است‌.
 فرق میکند که ساس باشی یا ساس های سیر ناشونده سهمگینانه سراسر سیمای سرو گونه ات را سنگسار کنند.
آسوده زیستن همیشه از ترس و استرس وصف ناشدنی بهتر نیست‌. گاهی برای آسایشِ خویش باید سر دیگری را زیر آب کرد‌‌. یک سر، دو سر، سه سر و آب که از سر گذشت باید سر بر زمین گذاشت و بر این سرگذشت گریست‌. شهر گرسنگان نیازی به پتروس ندارد. آبی پشت سد نیست چرا که آب رفته به جوی پیش از جاری شدن خشک شده است.

2016,May 28/6:00pm - KhAn
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۶
پیلی پشم خان

زمزمه ای بی پایان در سرم تکرار میشود، 'کاش می رفتم'. کاش در شهر حیوان ها نقش آدمیزاد را بازی نمیکردم.

و من انسانی که باید نفهم ترین موجود شناخته شده ی جهان هستی را قانع کند. شناخته شده؟! بعدی حتی نا شناخته است. میدانم که همیشه می تواند از این بدتر هم بشود اما مگر از این خوب تر نمیشد؟!

(انسان هارا باید کرد، باید کشت، باید خورد. وقتی 'آدم' از بهشت رانده می شود خیلی خرید که خیال بازگشت دارید.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۸
پیلی پشم خان

اگردرست بیستو یک سال پیش همین هنگام یک انسان کمتر به دنیا آمده بود این متن امروز نوشته نمیشد. یک مرد امروز از پشت پنجره به آسمان نگاه نمیکرد و غم آلوده ترین روز زندگی را به تنهایی پیش نمی برد. با نگاهی به سپیدترین ابر، سیاه ترین چشم را به خاطر نمی اورد و باران نمیشد. 
من همان کودک منزوی ام که تمام سالروز هایش را گریه کرده است. کمی ریش دارم قدری بلندترم و چندی سنگین تر ولی هنوز نگاهم بارانیست لبانم دره زبانم گنگ و فکرم طوفان.
جهان تو بدون من اکسیژن بیشتری داشت و مثلا کربن مونوکسایدی کمتر.  هیچ خشتی نبود که بی من ساخته نشود جز متن هایم. هیچ سنگی نبود که بی من برداشته نشود جز سنگ های فکر تو که ذره ذره میتراشیدمش. جهان تو بدون من ساده تر بود. خدا داشت، همه چیز سر جای خودش بود، نظم داشت، نظام داشت. گمان نکن میخواهم لا به لای این واژه ها یک قهرمان بیستو یک ساله را جای دهم. احمق نباش و از احمق ها اسطوره نساز هرچند ترجیح میدهم اسطوره ای احمق باشم تا اسطوره ی احمق ها ولی اسطوره بودن را به اندازه ی احمق بودن سرزنش میکنم. بعد از بیست و یک سال از دید آن ها که مرا نمیشناسند، بدم .از دید آنها که مرا میشناسند، خوب .آنها که قدری بیشتر خوب تر. ولی از دید خودم که بیش از همه به خویش و خوی هایم واقفم میتوانم در دسته ی پلیدترین انسان ها جای بگیرم شاید جایی پایین تر از آن ها که لحظه ای از نبردشان باز نخواهم ایستاد و حتما جایی پایین تر از احمق ها و اگر بر این گمانی که این ترازو از تواضع است جایی در بین احمق ها برایت خالی خواهم گذاشت.این تضاد را باور کن و یادبگیر که هیچکس را باور نکنی.
همه جا مطلق تیره است جز صورت من و گوشه ای ازپنجره ی اتاق که چند ساعت قبل ابر را نشانم میداد.
حساسیت بعد از مدت ها به شدیدترین شکل خودش به سراغم امده و اتفاق خوبیست برای پنهان شدن دلیل اشک ها.
تولد است.ذره ذره آب میشویم و هیچکس نورمان را نمی بیند.
ما همان نسلیم که زود پیر شدیم ولی نه به پای هم.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۰۱
پیلی پشم خان