We were tought to live in fear to obey the rules. But no rule can limit invesiblity.
Who am I? I'm a bad man but a good actor. Do you want me to be who you want me to?
We were tought to live in fear to obey the rules. But no rule can limit invesiblity.
Who am I? I'm a bad man but a good actor. Do you want me to be who you want me to?
زمزمه ای بی پایان در سرم تکرار میشود، 'کاش می رفتم'. کاش در شهر حیوان ها نقش آدمیزاد را بازی نمیکردم.
و من انسانی که باید نفهم ترین موجود شناخته شده ی جهان هستی را قانع کند. شناخته شده؟! بعدی حتی نا شناخته است. میدانم که همیشه می تواند از این بدتر هم بشود اما مگر از این خوب تر نمیشد؟!
(انسان هارا باید کرد، باید کشت، باید خورد. وقتی 'آدم' از بهشت رانده می شود خیلی خرید که خیال بازگشت دارید.)