هیچکدام ما مهم نیستیم دیگر
شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ق.ظ
((من برای هیچکس مهم نیستم و این اصلا مهم نیست.))
دروغ می گفت، برای خودش مهم بود. اگر نبود به زبان نمی آورد.
((مهم اینه که هیچکس برای من مهم نیست.))
دروغ میگفت، هنوز به او فکر میکرد. تک تک واژه هایش یادآور عطر تن او بود. بازدمش سرد و بی روح بود، انگار که خود را پیش از مرگ، میرانده باشد ولی...
((مهم نیست که نیست، مهم است که هستم.))
نبود، اصلا اینجا نبود. فکرش درگیر فکر کردن به او* بود. به او* که نبود و می گفت نبودنش مهم نیست.
((این بار که آمد به او کم محلی می کنم، حق ندارد از اخلاق من سوء استفاده کند.))
راست هم میگفت هیچکس حق ندارد اینگونه با آدم رفتار کند.اما این کم محلی کردن بیشتر شبیه به یک خطای بصری بود چیزی شبیه به سراب که برای خود می آفرید تا تشنگی را درمان کند چرا که نه آدمی بود که کم محلی کند و نه اصلا او* می آمد. این بود که حالا با یک فکر حساب نشده عقده ای را هم بر گره های قبل می افزود.
گفتم: (( هرکس را همان اندازه که دوستتدارد دوست بدار.))
گفت: ((در دنیایی که همه تظاهر به عشق می کنند؟! اصلا از کجا می شود فهمید چه کسی حقیقتا مرا دوستدارد؟))
عجیب است، کسی مکالمه اش را با دروغ شروع کرده هم از دروغ رنجور است!
۹۵/۰۴/۱۲