هشتاد و هشت سالگی
دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۱ ب.ظ
سنی که هرگز فراموشمان نمیشود با تمام آلزایمری که داریم. در هرگام صدای خرد شدن استخوان هایمان حتی به گوش های ناشنوایمان هم می رسد. وقتی که آخرین روزنه های امید در جلوی چشمانمان رنگ می بازد. وقتی که مرگ دست از گریبانمان بر نمیدارد.
و از فردا مردان و زنانی پیدا خواهند شد که برای بالا رفتن، روی جنازه های ما پا میگذارند و تو باور خواهی کرد که این ها برای بازستانی حقوق پایمال شده ی ما برخاسته اند.
((روزگار غریبیست نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.))
۹۵/۰۳/۲۴